شب بود و ظلمتی که فضارا گرفته بود
از بار غم تمامیِ دلها گرفته بود
مردی غریب سوی مصلی روانه بود
دریای دیدگان ترش بی کرانه بود
میرفت وآسمان هم ازاین درد میگریست
مردی که در نهایت قدرت؛ غریب زیست