پس از رسیدن سر مقدس حسین علیه السلام به کاخ استبداد،یزید به شکرانه ی پیروزی موهوم خویش، مجلس بزم و باده نوشی می آراست و رقاصه ها و آوازه خوانها را فرامی خواند و در همان حال سر بریده ی آن حضرت را نیز در برابر خویش می نهاد و گاه با چوب خیزران بر آن لب و دندان – که بوسه گاه پیامبر بود – می نواخت!
n
روزی سفیر روم – که شخصیتی هوشمند و شجاع و از بزرگان کشورش بود – در بزم یزید حضور یافت و با دیدن آن منظره، رو به یزید کرد و گفت: هان ای فرمانروای عرب! این سر بریده از آن کیست؟
یزید گفت: دوست من! تو را با این سر چه کار؟
سفیر گفت: من سفیر کشورم هستم؛ بر این اساس هنگامی که به روم برمی گردم، از من در مورد دیدنیها و رویدادهای مهم کشور شما خواهند پرسید؛ به همین جهت بسیار مایل هستم که سرگذشت این سر بریده و صاحب آن را بشنوم؛ تا هم داستان او را به کشورم ارمغان برم و هم در شادی و شادمانی شما شریک گردم!
یزید گفت: «این سر از آن حسین است، فرزند علی است!
سفیر پرسید: مادرش کیست؟
یزید گفت: مادرش فاطمه است، دخت پیامبر خدا!
سفیر فریاد برآورد که:
هان ای یزید! وای بر تو و بر دین و آیین تو! پس دین من، از دین شما بهتر است؛ چرا که پدر من از نواده های حضرت داود است؛ میان من و آن پیامبر خدا، پدران و نسلهای بسیاری فاصله است؛ با این وصف، مسیحیان مرا گرامی می دارند و از خاک کف پای من، برکت می جویند، چرا که مرا از نواده های داود می نگرند! اما شما مسلمانان فرزند ارجمند دختر پیامبرتان را – در صورتی که با پیامبرتان یک مادر بیشتر فاصله ندارد – این گونه بیرحمانه کشتید! پس زشت باد این راه و رسم و این دین و آیین شما!
آن گاه افزود: هان ای یزید! آیا داستان عبادتگاه «حافر» را شنیده ای؟
پاسخ داد: نه، بگو!
گفت: در دریای عمان و در مسیر چین، جزیره بزرگی است و در آن، شهر زیبا و خوش آب و هوایی است که در دست مسیحیان است. در آن شهر تماشایی، عبادتگاه های فراوانی است که بزرگترین آنها عبادتگاه «حافر» است. در محراب آن، سم الاغی در پوشش و قالب زیبایی از طلای سرخ آویزان است و مردم آنجا، بر این باورند که این سم، گویی سم همان حیوانی است که مسیح علیه السلام بر آن سوار می شد.
آری، مردم آن شهر و آن سرزمین، سم آن حیوان را به احترام حضرت مسیح، که بر آن می نشست، در قالبی از طلا قرار داده و به زر و زیوری بسیار آراسته و بر محراب عبادتگاه خویش آویزان کرده اند و در هر سال انبوهی از مسیحیان به زیارت آن عبادتگاه می شتابند؛ اما دریغ و درد که شما پسر دخت پیامبرتان را می کشید و خاندان او را به اسارت می برید و در همانحال شادمانی هم می کنید!! نه، نه، در این دین و آیین شما خیر و برکتی است و نه در خودتان و عملکردتان!
یزید دستور کشتن او را صادر کرد و گفت: او را بکشید که مرا در بازگشت به کشورش رسوا نسازد!
هنگامی که او با مرگ روبرو شد و احساس خطر کرد، گفت: می خواهی مرا بکشی؟
یزید گفت: آری!
گفت: پس بدان که شب گذشته، پیامبرتان را در عالم خواب دیدم و آن حضرت به من فرمود:
تو از بهشتیان خواهی بود!
و من از نوید او شگفت زده شدم؛ اما اینک به یکتایی خدا و رسالت پیامبر اسلام گواهی می دهم.
«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسوله.»
سپس بپا خاست، سر مقدس حسین علیه السلام را در آغوش کشید و به سینه چسبانید و آن را بوسه باران ساخت و باران اشک ریخت و جان را فدای حسین علیه السلام کرد!