ما را در ویراستی دنبال کنید

خرم آن روز….

n

آوینی را برای بار اول توی جمکران دیدمش.آن موقع هنوز نمی‌شناختمش.نشسته بود و با صدایی گرم، دعا می‌خواند و نرم نرم می‌گریست.کنارش نشستم و دل به دعایش سپردم.دعا که تمام شد سلام و علیکی کردم و التماس دعا گفتم.

n

گفت«:محتاج دعائیم.»

n

دیوان حافظی دستم بود، وقتی آن را دید، پرسید:«با حافظ همراهید؟» گفتم:«دوست دارم.»

n

گفت:«برایم باز کن.» حافظ را باز کردم این شعر آمد:«خرم آن روز کزین منزل ویران بروم.» با شنیدن این مصراع، گریه‌اش گرفت، من هم گریه کردم.از او پرسیدم:«شما؟»گفت :«مهره‌ای گم شده در صفحه‌ی شطرنج الهی.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *