n
پیرى، از مریدان خود پرسید: هیچ کارى و اثرى از شما سر زده است که سودى براى دیگرى
n
داشته باشد؟
n
یکى گفت: من امیر بودم . گدایى به در خانه من آمد. چیزى خواست . من جامه خودو انگشتر
n
ملوکانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درویشان پیوستم.
n
دیگرى گفت: از جایى می گذشتم. یکى را گرفته بودند و می خواستند که دستش را ببرند. من دست
n
خود فدا کردم و اینک یک دست ندارم .
پیر گفت: شما آنچه کردید در حق دو شخص معین کردید. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که
n
منفعت او به همگان می رسد و کسى از او بی نصیب نیست . آیا چنین منفعتى از شما به خلق خدا
n
رسیده است؟
n