ما را در ویراستی دنبال کنید

هجوم به خانه فاطمه علیه السلام

n

هجوم به خانه فاطمه علیه السلام

n

n

نمی دانم ماجرای حملهٔ اهل سقیفه به خانهٔ حضرت زهرا علیه‌ السلام چگونه بگویم؟! با یادآوری آن روزهای هولناک دلم می لرزد.اما بگذارید از حساس ترین صحنه های آن روز بگویم که عمر همراه خالد و قنفذ و عده ای از یارانش پشت در خانه آمدند و در را به شدت کوبیدند.

n

من خدمتکار این خانه بودم و باید خود را سپر بلا می کردم.این بود که پیش از همه خود را پشت در رساندم و گفتم: کیستی؟ پاسخ داد:

n

به علی بگو:«سخنان باطل خود را رها کن و برای طمع در خلافت با نفس خود لجاجت مکن! امر خلافت برای تو نیست، بلکه برای آن شخص است که مسلمانان انتخاب کرده اند و بر اواتفاق نظر دارند»!!

n

من که از گستاخی و بی پروایی او ناراحت شده بودم گفتم:امیرالمؤمنین از شما رویگردان است.اگر انصاف داشته باشید و از خدا و رسولش بترسید می دانید که حق با اوست.

n

اما عمر به من دشنام داد و گفت:«این سخن را رها کن و به او بگو باید بیرون بیاید، و گرنه وارد خانه اش می شویم و او را بیرون می کشیم»! خدایا ، چه می شنیدم؟ در مقابل این پرده دری چه باید می کردم؟ ای کاش مرا پشت در می کشتند، و کار به آنجا نمی رسید که بانویم پشت در بیاید.

n

به هر حال من پیام آنان را به مولایم رساندم، اگر چه همهٔ اهل خانه صدای فریاد او را از پشت در می شنیدند.اما این بار بانویم فاطمه علیه‌ السلام به سوی در حرکت کرد و اجازه نداد امیرالمؤمنین علیه السلام به استقبال مهاجمین برود.

n

n

شهادت آخرین نوه پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم

n

بیرون خانه غوغایی بود.«خانه را با اهلش آتش میزنیم» به وضوح شنیده می شد. حتی صدای چیدن هیزم پشت در و دیوار خانه محسوس بود. اما چه کسی باور میکرد آتش بپا کنند، آن هه بر در خانه زهرا علیه‌ السلام ؟!

n

اکنون بانویم پشت در خانه بود. ناگهان دود از بالای دیوار وارد خانه شد و در آتش گرفت و در آن حال حضرت زهرا علیه‌ السلام به مهاجمین خطاب می کرد که نمی گذارم بدون اجازه وارد خانه ام شوید، و آنان فریاد می زدند که اگر در را باز نکنی به زور و بدون اجازه وارد می شویم!!؟

n

آتش از زیر در به داخل خانه سرایت کرده بود و به صورت فاطمه علیه‌ السلام می خورد.هر لحظه احتمال شکستن در توسط مهاجمین وجود داشت.اما نگرانی اصلی من برای محسن بود، فرزندی که بانویم در رحم داشت. خدایا، در این غوغای آتش و فریاد و وحشت به کودک آسیبی نرسد.

n

بعداً فهمیدیم که هم در به حضرت زهرا علیه‌ السلام اصابت کرده و هم با تازیانه و غلاف شمشیر به پهلوی او زده اند و هم سیلی مهاجمین صورت آسمانی اش را نیلی کرده است.

n

همهٔ اینها در چند لحظهٔ سیاه اتفاق افتاد و نمی دانم آن لحظه ها چگونه بر من گذشت.ناگهان صدای فریادش را شنیدم که مدینه را زیر و رو کرد:

n

                   یا رسول الله ، اینگونه با دختر عزیزت رفتار می کنند. آه، فضه مرا دریاب.

n

                   به خدا سوگند فرزندی که در رحم داشتم کشته شد.

n

امیرالمؤمنین علیه‌ السلام و من به سمت در دویدیم و حضرت به من فرمود:«فضه، نزد بانویت باش که اون اکنون به کمک تو نیاز دارد، زیرا فشار در و ضرب لگد باعث سقط محسن شده است».

n

من کنار بانویم نشستم و مولایم به سوی عمر و خالد و قنفذ و عبدالرحمن حمله ور شد و آنها را از خانه بیرون کرد.آنگاه نزد ما بازگشت و دربارهٔ فرزند سقط شده فرمود:

n

               ای فضه، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از این ماجرا در چنین روزی خبر داشت و آن را به

n

               من و فاطمه و حسن و حسین خبر داده بود.

n

n

از خانه تا مسجد

n

گمان می کردم با این اتفاقی که برای دختر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم افتاد دیگر مهاجمین باز نمی گردند، اما دقایقی نگذشته بود که با افراد بیشتری حمله کردند تا آقایم را به مسجد ببرند.

n

حضرت زهرا علیه‌ السلام با همان حال از جای خود برخاست و مانع بردن همسرش به سوی مسجد شد.کاش کور شده بودم و نمی دیدم که قنفذ با تازیانه چنان بر بازوی بانویم زد که دستش از کمربند مولایم علی علیه‌ السلام جدا شد.

n

به این اکتفا نکرد و عمر با غلاف شمشیر چنان بر کتف آن حضرت زد که بیهوش شد و بر زمین افتاد، و امیرالمؤمنین علیه‌ السلام را در حالی که طناب بر گردنش انداخته بودند کشان کشان به مسجد بردن.

n

n

همه به سوی مسجد رفتند و کسی در خانه نماند.لحظاتی بعد بانویم به هوش آمد و وقتی امیرالمؤمنین علیه‌ السلام را ندید از من و بانوانی که آنجا بودیم دربارهٔ او سؤال کرد، و ما عرض کردیم:«آنان امیرالمؤمنین علیه‌ السلام را به اجبار و کشان کشان به مسجد بردند».

n

بانویی باردار که فرزند از دست داده با صورتی نیلگون و پهلویی شکسته ، در حالی که طاقت ایستادن بر روی پا نداشت ، به حمایت از امام خویش از جا برخاست و حجاب بر تن کرد و با حسن و حسین علیه‌ السلام و عده ای از بانوان به سوی مسجد رفتند.

n

نمی دانم در مسجد چه گذشت ، اما شنیدم پیراهن پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را بر سر گذاشته و قصد نفرین آنان را داشته که امیرالمؤمنین علیه‌ السلام سلمان را فرستاده و از بانویم خواسته که دست دعا را پایین آورد و از نفرین مردم درگذرد.

n

ساعتی بعد بانویم به خانه بازگشت و در بستر بیماری افتاد.آری ، حضرت زهرا علیه‌ السلام در سن هجده سالگی با داغ فراق پدر و غصب خلافت شوهر اینچنین آزرده خاطر شد، و گریه کار شب و روز او گردید.
 

n

وصیت های بانو

n

دیگر طاقتش تمام شده بود.نمی توانست درد را تحمل کند و مسیر طولانی خانه تا بقیع و بیت الاحزان را برود.چند روزی می شد که رختخواب بیماری مونس بانویم گشته بود.

n

یادم می آید که آن روز ظهر مولایم در مسجد بود که احساس کردیم حضرت زهرا علیه‌ السلام بیهوش شده است. لذا چند نفر از بانوان را خدمت حضرت فرستادیم تا او را خبر کنند.

n

نمی دانم آن لحظات را چگونه برایتان بگویم.امیرالمؤمنین علیه‌ السلام شتابان آمد و دید بانویم از شدت درد به خود می پیچید.آن حضرت با عجله عبا از دوش افکند و عمامه از سر برداشت و نشست و سر همرش را به دامان گرفت و صدا زد:

n

               ای دختر محمد مصطفی صلّی الله علیه و آله و سلّم ای دختر کسی که زکات در عبای خود حمل میکرد

n

               و بر یتیمان انفاق می نمود.ای دختر کسی که ملائکه آسمان بر او صلوات می فرستند.

n

اما پاسخی از جانب حضرت زهرا علیه‌ السلام نیامد و همچنان بیهوش بود و به خود می پیچید.در آن هنگام امیرالمؤمنین علیه‌ السلام که طاقت از کف داده بود فرمود: فاطمه  بامن حرفی بزن.من پسرعمویت علی بن ابی طالب هستم.

n

چه لحظه ای بود! مولایم از شنیدن صدای همسرش ناامید شده بود که زهرا علیه‌ السلام چشمانش را گشود و تا نگاهش به حضرت افتاد هر دو گریستند.

n

امیرالمؤمنین علیه‌السلام با چشمانی اشکبار از حال بانو پرسید وبانو پاسخ داد:

n

پسر عمو، من مرگ را احساس می کنم که هیچ گریزی از آن نیست. از تو می خواهم اگر بعد از من ازدواج کردی یک روز را به همسرت و روز دیگر را به فرزندانم اختصاص دهی.

n

یا اباالحسن، هرگز بر سر آنان فریاد مزن که آنها یتیم و غریب و دل شکسته هستند. آنها دیروز پدربزرگشان را از دست داده اند و امروز مرا از دست میدهند. وای بر امتی که آن دو پسر را شهید کند و بغض  شان را در دل داشته باشد.

n

               یا علی بر من گریه کن و اشک بریز که روز جدایی است.

n

ای همسر بتول تو را به فرزندانم سفارش می کنم مخصوصأ آن پسرم که در سرزمین خشکیدهٔ عراق به دست دشمنان شهید می شود.به خدا سوگند که وقت فراق رسیده است.

n

امیرالمؤمنین علیه‌ السلام با شنیدن سخنان حضرت که خبر از شهادت خویش میداد، سؤال کرد: این خبر را از کجا می دانی در حالی که وحی از ما قطع شده است؟عرض کرد:

n

یا اباالحسن، ساعتی استراحت کردم و حبیبم رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را در قصری از دُرّ سفید دیدم.هنگامی که حضرت مرا دید فرمود: دخترم نزد من بیا که مشتاق تو هستم.

n

گفتم:به خدا قسم، من بیشتر از شما به ملاقات مشتاقم.فرمود:«تو امشب نزد من خواهی بود».او به وعده و عهد خویش وفا خواهد کرد.

n

هنگامی که سورهٔ یاسین را خواندی بدان که من از دنیا رفته ام.مرا غسل بده و لباس از تن من برنگیر که طاهر و مطهر هستم،و فقط نزدیک ترین نزدیکان همواره تو بر من نماز بخوانند و مرا شبانه به خاک بسپار.

n

همچنین هنگام تدفین من غیر از زینب و ام کلثوم و اسماء بنت عمیس و ام سلمه و ام ایمن و فضه و حسن و حسین و عباس و سلمان و عمار و مقداد و ابوذر و حذیفه کسی حاضر نباشد.

n

بعد از این وصیت ها، حضرت زهرا علیه‌ السلام از دنیا رفتند و همهٔ ما را داغدار آن  بدن مجروح و تازیانه خورده نمود، که حتی پس از شهادت خون تازه از پهلو و کمر او جاری بود.
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *