n
n
n
n
دستهایش را از جیبش در آورد و پاکت را به پاسدار جوان نشان داد و گفت: این نامه برای آقاست.
پاسدار روی پاکت را خواند: برسد به دست مقام معظم رهبری
پاسدار گفت: پاکت باید باز بشه. امیر دمق شد و با مِن مِن گفت:
– آخه… فقط میخوام آقا بخونن. از مشکلات هم کلاسی هام و خانواده هاشون توش نوشتم. نمیخوام کسی متوجه بشه.
– خب ما نامه رو میرسونیم به آقا.
– خودم کارت ورود دارم.
و کارتی که نام باباش روش نوشته شده بود، نشون داد.
پاسدار شخصی را صدا زد. یک آقای کت و شلواری جلو آمد. پاسدار در گوشاش پچپچ میکرد و مرد ابتدا جدی و بعد با لبخند به امیر نگاه کرد.
مردِ کت شلواری دستش را به سمت امیرعباس دراز کرد و گفت: من سعیدم. برویم خودم نامهات را میرسانم.
امیر، خوشحال کنار سعید به راه افتاد و وارد حسینیه شدند. یک سالن بزرگ با گلیم های آبی. امیر با هر قدم، کف پایش را به گلیم ها میکشید و توی دلش کِیف میکرد. یاد حرفهای دیشب با پدرش افتاد، یاد کپسول اکسیژن و سرفههای پدرش، یاد سفارشی که پدر کرده بود: تو نماینده من هستی.
پدرش قرار بود به نمایندگی از جانبازان در مراسم تنفیذ حضور داشته باشد اما از سه روز پیش اوضاع ریههایش وخیم شده بود و نمیتوانست در مراسم شرکت کند.
سعید گفت: راستی چرا میخواهی نامه را به آقا بدهی؟
– خب… من توی گوشی مامانم فیلمشو دیدم؛ فهمیدم تنفیذ یعنی چی.
– یعنی چی؟
– خب… یعنی این که… آقای خامنهای اون پرونده بزرگه رو میدن به آقای رییسجمهور.
– خب؟
– خب توی اون پرونده کارایی که رییس جمهور باید انجام بده دیگه! مثلا مشکلاتی که مردم دارن و رییس جمهور باید حلشون کنه…
سعید لبخندی زد و گفت: چقدر تو باهوشی امیرآقا! من تا حالا به این فکر نکرده بودم که توی اون پرونده چیه.
– خب من فکر کردم دیگه…
امیر این را گفت و انگشتانش را از ذوق به هم گره زد. ادامه داد:
– بعدش، من گفتم که منم نامه بنویسم، توش مشکلای سختی که بعضی هم کلاسی هام و پدر و مادراشون دارند رو بنویسم، بعد آقا اول بخونن ، بعد که خوندن، بذارن لای اون پروندهِ، که آقای رییس جمهور اونها رو هم ببینه و با بقیه مشکلا، مشکلای دوست های منم هم حل بشه دیگه.
سعید دوباره خندیدند و گفت: چشم امیرآقای زرنگ! قول میدم برسونمش به آقا.
سعید امیر عباس را به جلوی میلههای صف اول راهنمایی کرد.
– اینجا. تو صف دوم.
امیر نگاهی انداخت به جایی که سعید میگفت و نگاه دیگری به مجل نشستن آقا کرد و گفت:
– چقدررر نزدیک!
– فقط بچه خوبی هستی دیگه؟ مؤدب باید بشینیا
امیر همانطور که مینشست گفت: چشم؛ چشم آقا سعید. قول مردونه میدم!
امیرعباس راحت نشست و بدون توجه به اطراف، شروع کرد به خیالپردازی. این که آقا بعد از خواندن نامه دستورمیدهند همه مسئولان به مشکلات مردم رسیدگی کنند و هم کلاسی هاش و خانواده هاشون همه خوشحال و امیدوار میشوند. ناگهان سروصدایی، حواسش را آورد توی حسینیه. همه شعار میدادند. چه اتفاقی افتاده بود؟ از جا بلند شد و سعی کرد با قد کوتاهش از میان دو نفر جلویی، سکو را ببیند .نگاهش به میان پردههایِ آبیِ روبرو گره خورد. آقا آمده بودند. و چقدر از نزدیک دوستداشتنیتر بودند. امیرعباس با دیدن آقا، بیاختیار شروع کرد به شعار دادن؛ جمعیت آرام شد و همه نشستند. امیرعباس هنوز ایستاده بود و آقا را نگاه میکرد. نیروی عجیبی امیر را مجذوب و بیحرکت میکرد. دستی به شانهاش خورد و تازه فهمید همه جمعیت پشت سرش نشستهاند. سریع نشست و حسابی خجالت کشید.
متن تنفیذ خوانده شد و رییس جمهور صحبت کرد و… برنامه تمام شد. او هم همراه جمعیت به سمت در خروجی حرکت میکرد که یک نفر زد روی شانهاش.
– امیرعباس
امیر برگشت و چهرهاش مثل گل شکفت.
– اِاا… سلام آقاسعید!
– سلام عزیزم. من زود باید برم. فقط یه خبر خوش دارم برات.
– آقا نامهمو خوندن؟
سعید دست کرد توی جیبش و یک جعبه کوچک بیرون آورد.
– آقا هم نامهتو خوندن، هم یه کم ناراحت شدن از مشکلایی که نوشته بودی… نامه رو که خوندن، گذاشتن توی جیب قَباشون. بعدم به من گفتن یه انگشتر برای شما بیارم، یدونه هم برای بابات.
سعید جعبه را گذاشت توی دست امیرعباس و همانطور که دور میشد گفت: راستی آقا به مامان و بابای گُلتم سلام رسوندن. خداحافظ…
چند ثانیه طول کشید تا امیر بفهمد چه اتفاقی افتاده. بعد چشمهایش پر از اشک شوق شد و جعبه کوچک را چسباند به قلبش. کفشهایش را برداشت و به سمت در خروجی حسینیه رفت…