آفتاب و مهتاب
n پیرى، از مریدان خود پرسید: هیچ کارى و اثرى از شما سر زده است که سودى براى دیگرى n داشته باشد؟ n یکى گفت: من امیر بودم . گدایى به در خانه من آمد. چیزى خواست . من جامه خودو انگشتر n ملوکانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درویشان پیوستم. n دیگرى گفت: از جایى می گذشتم. یکى را گرفته بودند و می خواستند که دستش را ببرند. من دست n خود فدا کردم و اینک یک دست ندارم . پیر گفت: شما آنچه کردید در حق دو شخص معین کردید.