در زمان های قدیم، یکی بود که قوز داشت و به همین دلیل خیلی غصه میخورد که چرا قوز دارد؟ یک شب مهتابی از خواب بیدار شد و خیال کرد سحر شده، بلند شد و به حمام رفت. وارد که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل این که عروسی داشته باشند میزنند و میرقصند. او هم شروع کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. وقتی داشت میرقصید، دید پاهای آن ها سم دارد. فهمید که آن ها از ما بهتران هستند. او خیلی ترسید، اما خودش را به خدا سپرد و به روی آن ها هم