ما را در ویراستی دنبال کنید

لحظه ای با خوبان

n توچشمت به دنبال دلو و طناب بود! n پس از ساعت ها سردرگمی و تشنگی در بیابان،بر سر چاه آبی رسید. وقتی قصد کرد از آب چاه بنوشد،دید سطح آب خیلی پایین است وبدون طناب و دلو این کار شدنی نیست. n نا امید روی تخته سنگی دراز کشید….. n لحظاتی بعد،گله ای آهو بر سر چاه آمد ند و همگی آب نوشیدند و رفتند!! آب چاه بالا آمد و باز پایین رفته بود! n دلش شکست ؛رو به آسمان کرد و گفت: خدایا می خواستی با همان چشمی که به آهو نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! n

ادامه مطلب »