ما را در ویراستی دنبال کنید

حاجی خشونت

n سرم را دزدیدم و زدم به چاک محبّت. لنگه پوتین ویژی کرد و از بغل گوشم رد شد. خوب از تیررسش دور شدم، برگشتم و رو به حاج آقا محمدی گفتم: «من نوکرتم حاجی. والله قد سر به سر گذاشتن ندارم. با دوستم…» که ناغافل خم شد و تکه سنگی برداشت و انگار که «رمی جمرات» کند، شوت کرد طرفم. تکه سنگ خورد به کلاهخودم و درینگ! گوش هایم زنگ زد. با صدای کلفت و دل خالی کُنش فریاد زد: مگر نگفتم برو پی کارت بچه؟ یک بار دیگر این ورها پیدات بشه پوست کله ات را میکنم! هی میره

ادامه مطلب »