دلتنگ مسعود…
n n مه غلیظی منطقه رو گرفته بود…٣٠-٤٠متر بیشتر دید نداشتیم،همه بچه بیرون قرارگاه بودن و از دیدن این منظره همراه با تنفس هوای دل انگیز لذت میبردن، درست تو همین زمان نوبت پست مسعود بود…آخرای پستش، روی یه جعبه راکت کاتیوشا نشسته بود.تو حال خودش سیر میکرد و عمیق به فکر فرو رفته بود.حال و هوای مسعود و منظره مه اطرافش بسیار زیبا دیده میشد.از دور صداش کردم و بهش گفتم: وایسا برم یه دوربین پیدا کنم و ازت عکس بگیریم.گفت: برو بابا چه عکسی!!گفتم: باشه. رفتم دوربین و عکاسو پیدا کردم و اومدم.از دور تا دید، بلند شد و