بخش دوم اخلاق در سیره عملى پیامبر اکرم(ص)
n
n
3- در ماجراى جنگ حنین که در سال هشتم هجرت رخ داد، شیماءدختر حلیمه که خواهر رضاعى پیامبر (ص) بود، با جمعى از دودمانش به اسارت سپاه اسلام درآمدند، پیامبر (ص) هنگامى که شیماء را درمیان اسیران دید، به یاد محبتهاى او و مادرش در دوران شیرخوارگى، احترام و محبت شایانى به شیماء کرد. پیش روى اوبرخاست و عباى خود را بر زمین گستراند، و شیماء را روى آن نشانید، و با مهربانى مخصوصى از او احوالپرسى کرد، و به اوامر فرمود: «تو همان هستى که در روزگار شیرخوارگى به من محبت کردى…» (با این که از آن زمان حدود شصت سال گذشته بود). شیماء از پیامبر (ص) تقاضا کرد، تا اسیران طایفه اش را آزادسازد، یامبر (ص) به او فرمودند:«من سهمیه خودمرا بخشیدم،و در مورد سهمیه سایر مسلمانان،به تو پیشنهاد می کنم که بعد از نماز ظهر برخیز و در حضورمسلمانان، بخشش مرا وسیله خود قرار بده تا آنها نیز سهمیه خودرا ببخشند. شیماء همین کار را انجام داد، مسلمانان گفتند: «ما نیز به پیروى از پیامبر (ص) سهمیه خود را بخشیدیم.»
n
n
سیرهنویس معروفابن هشام می نویسد: «پیامبر (ص) به شیماء فرمود: اگر بخواهى باکمال محبت و احترام، در نزد ما بمان و زندگى کن، و اگر دوستدارى تو را از نعمتها بهرهمند می سازم و به سلامتى به سوى قوم خود بازگرد؟» شیماء گفت: می خواهم به سوى قوم خود بازگردم.پیامبر (ص) یک غلام و یک کنیز به او بخشید و این دو با همازدواج کردند، و به عنوان خدمتکار خانه شیماء به زندگى خودادامه دادند.
n
————————-
n
4- مهربانى و اخلاق نیکوى پیامبر (ص) در حدى بود که امام صادق (ع) فرمودند: روزى رسول خدا (ص) نماز ظهر را با جماعت خواند، مردم بسیارى به او اقتدا کردند، ولى آنها ناگاه دیدند آن حضرت بر خلاف معمول دو رکعت آخر نماز را با شتاب تمام کرد (مردم از خودمی پرسیدند، به راستى چه حادثه مهمى رخ داده که پیامبر (ص) نمازش را با شتاب تمام کرد؟!) پس از نماز از پیامبر (ص)پرسیدند: «مگر چه شده؟ که شما این گونه نماز را (با حذف مستحبات) به پایان بردى؟» پیامبر (ص) در پاسخ فرمود:«اما سمعتم صراخ الصبى; آیا شما صداى گریه کودک رانشنیدید؟» معلوم شد که کودکى در چند قدمى محل نمازگزارانگریه میکرده، و کسى نبود که او را آرام کند، صداى گریه او دل مهربان پیامبر (ص) را به درد آورد، از این رو نماز را با شتاب تمام کرد، تا کودک را از آن وضع بیرون آورده، و نوازش نماید.
n
————————
n
5- عبد الله بن سلام از یهودیان عصر پیامبر (ص) بود، عواملى ازجمله جاذبه هاى اخلاق پیامبر (ص) موجب شد که اسلام را پذیرفت ورسما در صف مسلمانان قرار گرفت، او دوستى از یهودیان به نام«زید بن شعبه» داشت، عبدالله پس از پذیرش اسلام همواره زیدرا به اسلام دعوت میکرد، و عظمت محتواى اسلام را براى او شرح میداد بلکه به اسلام گرویده شود، ولى زید هم چنان بر یهودى بودن خود پافشارى میکرد و مسلمان نمی شد.
n
عبدالله می گوید: روزىبه مسجدالنبى رفتم ناگاه دیدم، زید در صف نماز مسلمانان نشسته و مسلمان شده است، بسیار خرسند شدم، نزدش رفتم و پرسیدم «علت مسلمان شدنت چه بوده است؟»
n
زید گفت: تنها در خانه ام نشسته بودم و کتاب آسمانى تورات را می خواندم، وقتى که به آیاتى که در مورد اوصاف محمد (ص) بود رسیدم، با ژرف اندیشى آن را خواندم و ویژگى هاى محمد (ص) را که در تورات آمده بود به خاطر سپردم،با خود گفتم بهتر آن است که نزد محمد (ص) روم و او رابیازمایم، و بنگرم که آیا او داراى آن ویژگی ها که یکى از آنها«حلم و خویشتندارى» بود هست یا نه؟
n
چند روز به محضرش رفتم، و همه حرکات و رفتار و گفتارش را تحت نظارت دقیق خود قراردادم، همه آن ویژگی ها را در وجود او یافتم، با خود گفتم تنهایک ویژگى مانده است، باید در این مورد نیز به کندوکاو خودادامه دهم، آن ویژگى حلم و خویشتندارى او بود، چرا که درتورات خوانده بودم: «حلم محمد (ص) بر خشم او غالب است، جاهلان هرچه به او جفا کنند، از او جز حلم و خویشتندارى نبینند.» روزى براى یافتن این نشانه از وجود آن حضرت، روانه مسجد شدم،دیدم عرب بادیه نشینى سوار بر شتر به آنجا آمد، وقتى که محمد (ص) را دید، پیاده شد و گفت: «من از میان فلان قبیله به اینجا آمده ام، خشکسالى و قحطى باعث شده که همه گرفتار فقر ونادارى شده ایم، مردم آن قبیله مسلمان هستند، و آهى در بساط ندارند، وضع ناهنجار خود را به شما عرضه میکنند، و امید آن رادارند که به آنها احسان کنى.»
n
حضرت محمد (ص) به حضرت على (ع) فرمود:آیا از فلان وجوه چیزى نزد تومانده است؟ حضرت على (ع) گفت: نه، پیامبر(ص) حیران و غمگین شد، همان دم من به محضرش رفتم عرض کردم اى رسول خدا! اگر بخواهى با تو خرید و فروش سلف کنم،اکنون فلان مبلغ به تو میدهم تا هنگام فصل محصول، فلان مقدارخرما به من بدهى، آن حضرت پیشنهاد مرا پذیرفت، و معامله را انجام داد، پول را از من گرفت و به آن عرب بادیه نشین داد.
n
من همچنان در انتظار بودم تا این که هفت روز به فصل چیدن خرمامانده بود، در این ایام روزى به صحرا رفتم، در آنجا محمد (ص) را دیدم که در مراسم تشییع جنازه شخصى حرکت میکرد، سپس درسایه درختى نشست و هر کدام از یارانش در گوشه اى نشستند، من گستاخانه نزد آن حضرت رفتم، و گریبانش را گرفتم و گفتم:«اى پسر ابو طالب! من شما را خوب میشناسم که مال مردم رامیگیرید و در بازگرداندن آن کوتاهى و سستى میکنید، آیا می دانى که چند روزى به آخر مدت مهلت بیشتر نمانده است؟» من با کمال بی پروایى این گونه جاهلانه با آن حضرت رفتار کردم (با این که چند روزى به آخر مدت مهلت باقی مانده بود) ناگاه از پشت سر آن حضرت، صداى خشنى شنیدم، عمر بن خطاب را دیدم که شمشیرش را ازنیام برکشیده ، به من رو کرد و گفت: «اى سگ! دور باش.» عمرخواست باشمشیر به من حمله کند، حضرت محمد (ص) از او جلوگیرى کرد وفرمود:«نیازى به این گونه پرخاشگرى نیست، او (زید) را به حلم و حوصله سفارش کرد، آن گاه به عمر فرمود:«برو از فلان خرمافلان مقدار به زید بده.» عمر مرا همراه خود برد و حق مرا داد،به علاوه بیست پیمانه دیگر اضافه بر حقم به من خرما داد. گفتم: این زیادى چیست؟ گفت:چه کنم حلم محمد (ص) موجب آن شده است، چون تو از نهیب وفریاد خشن من آزرده شدى،حضرت محمد (ص) به من دستور داد این زیادى را به تو دهم، تا از تو دلجویى شود، و خوشنودى تو به دست آید. هنگامى که آن اخلاق نیک و حلم عظیم حضرت محمد (ص) را دیدم مجذوب اسلام و اخلاق زیباى حضرت محمد (ص) شدم، و گواهى به یکتایى خدا، و رسالت محمد (ص) دادم و در صف مسلمانان درآمدم.
n
اینها چند نمونه از سلوک اخلاقى پیامبر اسلام (ص) بود، که هرکدام چون آیینه اى شفاف ما را به تماشاى جمال زیباى اخلاق نیک آن حضرت دعوت می کند، و یکى از راز و رمزهاى مهم پیشرفت اسلام در صدر اسلام را که بسیار چشمگیر بود، به ما نشان می دهد.
n
در فرازى از گفتار حضرت على (ع) در شان اخلاق پیامبر (ص) چنین آمده:
n
«رفتار پیامبر (ص) با همنشینانش چنین بود که دائما خوشرو،خندان، نرم و ملایم بود، هرگز خشن، سنگدل، پرخاشگر، بدزبان،عیبجو و مدیحه گر نبود، هیچ کس از او مایوس نمی شد، و هر کس به در خانه او می آمد، نومید باز نمی گشت، سه چیز را از خود دورکرده بود; مجادله در سخن، پرگویى، و دخالت در کارى که به اومربوط نبود، او کسى را مذمت نمی کرد، و از لغزشهاى پنهانى مردم جستجو نمی نمود، جز در مواردى که ثواب الهى دارد سخن نمی گفت،در موقع سخن گفتن به قدرى گفتارش نفوذ داشت که همه سکوت نموده و سراپا گوش میشدند… .»