n
n
گوشه ای از کرامات حضرت ابالفضل العباس علیه السّلام…
n
n
حکایت اسحاق یهودی
n
شیخ عباس میگوید: در عراق مرسوم است که شیعیان در روز اربعین خود را به شهر کربلا میرسانند، تا در آیین سوگواری آل الله شرکت کنند.حدود 45 سال پیش در بازار بغداد کاروانسرایی بود به نام «کاروانسرای مرغی» حجرهداران آن کاروانسرا نیز یک به یک روانه کربلا شدند فقط دو حجره دار ماندند یکی فردی شیعه به نام «محمد حسین» و دیگری حجرهداری به نام «اسحاق».محمد حسین نیز قصد کربلا میکند برای خداحافظی نزد اسحاق می آید و میگوید: «من راهی کربلایم» اسحاق میگوید: «من هم میآیم».محمد حسین نگران از شناسایی اسحاق یهودی و برانگیخته شدن عواطف مردم میگوید: تو که یهودی هستی در آنجا کاری نداری تازه ممکن است تو را بشناسند و برانند یا حادثهای پیش آید.»اسحاق میگوید: «لباس عربی میپوشم و با عشایر بصره همراه میشوم، در آن صورت کسی مرا نخواهد شناخت»، گفتوگوی آن دو به پایان میرسد، محمد حسین راهی کربلا میشود و روزی پس از اربعین به بغداد باز میگردد.شبانگاه در خواب میبیند که به زیارت مرقد مطهر امام حسین (ع) مشغول است. امام (ع) از حرم بیرون میآیند. ابوالفضل (ع) علی اکبر (ع) قاسم بن حسن (ع) و حبیب بن مظاهر همراهان حضرتاند، امام از حبیب میخواهد تا نام زائران را بنویسد، حبیب نامها را نوشته و به امام تقدیم میکند، پس امام از حضرت ابوالفضل (ع) میخواهند که بررسی کنند، مبادا نامی از قلم افتاده باشد.حضرت ابوالفضل میفرمایند: «نام فردی یهودی به نام اسحاق از قلم افتاده است».حضرت امام حسین (ع) میفرمایند: همان که در سوگواری ما شرکت داشت، نام ایشان را هم بنویسید.صبح، محمد حسین از خواب برمیخیزد، شگفت زده از ماجرایی که در رویا دیده، به حجره میرود تا قصه را با اسحاق باز گوید. به حجره که میرسد، اسحاق را میبیند که خانوادهاش برگرد او جمعاند. پس از آن که محمد حسن چیزی بگوید، اسحاق لب میگشاید که «لازم نیست شما چیزی بگویید ان چه شما در خواب دیدید، من نیز در خواب دیدم».در پی این ماجرا که نشان از عنایت ابا عبدالله دارد اسحاق یهودی نزد آیتالله العظمی( محمد علی هبه الدین) شهرستانی مرجع بزرگ زمان میرود و ضمن تشرف به اسلام، خواستار اجازهنامهای میشود که با استناد به آن رخصت یابد تا در کربلای معلی سکونت گزیند.اسحاق با خانوادهاش به کربلا میآیند و در خیابان عباس (شارع عباس) ساکن میشوند. جمعیت آنها اکنون به هفتصد تا هفتصد و پنجاه نفر میرسد و در آن محله کوچهای به نام آنهاست و حمام و مغازهها و خانهها.
n
عرب بیابانگرد
n
حاح عباس خاطرهای زیبا از گفتوگوی صمیمانه عربی بیابان نشین با حضرت ابوالفضل (ع) را باز می گوید که قبل از حکومت صدام در زمان حکومت احمد حسین البکر اتفاق افتاده است و اضافه میکند این ماجرا – که به چشم خویشتن دیدهام – از قشنگترین و به یاد ماندنیترین خاطرههای من است: رفیقی داشتم به نام «ملا نای» با هم خیلی محشور بودیم و نسبت به هم اخلاص و علاقهای وافر داشتیم، خدا او را بیامرزد.
n
ظهر یک روز تابستانی در حرم حضرت ابوالفضل (ع) به صحبت نشسته بودیم که عربی بیابان نشین را دیدم، پا برهنه با پیراهنی کهنه و چفیه و عقالی کهنه، وارد حرم شد و به طرف ضریح مظهر رفت دست بر ضریح گذاشت و با صمیمیترین وصفناپذیر با حضرت به گفتوگو ایستاد.
n
«آقا ابوالفضل، سلام علیکم. اشلونک؟ یعنی حالت چطور است؟حالت خوبه انشاءالله؟ سالمید آقا؟بعد با همان لحن خودمانی، ادامه داد: «الحمدالله، دست شما را میبوسم، نه نه خوبم. پدر و مادرم سلام رساندند.آقا! خیلی خوبم…. الحمدالله دست شما بر سرمان هست. راحت هستیم.»عرب بیابان نشین مانند کسی که حضرت را به چشم میبیند، با حضرت به گفتوگو مشغول بود. حیف بر ما که نه چیزی میبینیم و نه می شنویم!«آقا جان! میدانی که من عیال و بچههایم و پدر و مادرم را در بیابان تنها گذاشتم و پیش شما آمدهام اجازه بدهید که بروم».معلوم است که حضرت ابوالفضل (ع) به او میفرمایند: «هنوز وقت دارید بیشتر اینجا بمانید!»عرب گفت: «میدانی آقا! امسال مرکب سواری نداشتم، از آنجا تا اینجاپ پیاده آمدهام. پاهایم خیلی درد میکند. یک کاری بکن که دوباره برگردم. پاهایم را شفا بده!»بعد یک پایش را روی ضریح گذاشت دور پاشنه پاهایش ترک خورده و مجروح بود در همان حال میگفت: «آقا این، این، اینجا آقا!»جای جراحت را به آقا نشان میداد و میگفت «آقا! جانم فدای دستت!»من و ملاناجی – حیران از این ماجرا – شاهد بودیم که زخمها محو شد و ترک ها جوش خورد.عرب پای دیگر را به طرف ضریح گرفت و گفت: «الاحسان بالاتمام» یعنی نیکی را باید به آخر رساند و تمام کرد.پای دیگر را هم دیدیم که خوب شد. عرب بیابان نشین با همان صمیمت رو به ضریح کرد و گفت: «ابوالفضل، آقاجان، ببخش، اروح – یعنی میروم – آخر پدر و مادرم چشم انتظارند. آقا! اجازه میدهی بروم؟»اجازه گرفت و گفت: «فیامان الله، خداحافظ، فی امان الله، فی امانالله، فی امانالله».عرب بیابانی که میرفت، ملاناجی به او سلام کرد و گفت: «قبول باشد زیارت قبول. آقا را زیارت کردی؟»عرب گفت: بله زیارت کردم. برو زیارتش کن. برو. برو زیارتش کن!ملاناجی با آن علم و مقاماش نمیتوانست به عرب بیابانی بگوید که «نمیبینم، نمیتوانم ببینم».عرب افزود: «مگر نمیبینی، ابوالفضل(ع) قامتاش مانند کوه پابرجاست چرا نمیبینی؟ ابوالفضل در مقابل توست، دارد تو را نگاه میکند برو، برو زیارتش کن!ملاناجی – همچنان حیرت زده گفت: «چشم، چشم!»و عرب پابرهنه از حرم خارج شد…
n