ما را در ویراستی دنبال کنید

همان کس

n

n

کافرى، غلامى مسلمان داشت.غلام به دین وآیین خود سخت پایبند بود و کافر، او را منعى نمی ‏کرد.

n

روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگیر تا برویم . درراه به مسجدى رسیدند.

n

غلام گفت:اى خواجه!اجازت می ‏فرمایى که به این مسجد داخل شوم و نماز بگزارم.

n

خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همین جا می ‏ایستم و تو

n

را انتظار می‏کشم. نماز در مسجد پایان یافت. امام جماعت و همه نمازگزاران یک یک بیرون آمدند.

n

اما خواجه هر چه می ‏گشت، غلام خود را در میان آن‏ها نمی ‏یافت. مدتى صبر کرد؛ پس بانگ زد

n

که اى غلام بیرون آى. گفت: نمی ‏گذارند که بیرون آیم . چون کار از حد گذشت.خواجه سر در

n

مسجد کرد تا ببیند که کیست که غلامش را گرفته و نمی ‏گذارد که بیرون آید. در مسجد، جز کفشى

n

و سایه یک کس، چیزى ندید. از همان جا فریاد زد: آخر کیست که نمی ‏گذارد تو بیرون آیى .

n

غلام گفت: همان کس که تو را نمی ‏گذارد که به داخل آیى .

n

n

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *