n
n
قدر عافیت چه کسی داند؟
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود ومحنت گشتی نیازموده .
گریه و زاری برنهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک
n
ازو منغّض بود. چاره ندانستند حکیمی در آن کشتی بود ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به
n
طریقی خامُش گردانم، گفت غایت لطف و کرم باشد.
بفرمود تاغلام به دریا انداختند: باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست
n
در سُکان کشتی آویخت چون بر آمد به گوشه ای بنشست و قرار یافت. ملک او را عجب آمد پرسید
n
درین چه حکمت بود؟ گفت:از اول محنت غرق شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی دانست.
n
همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
………………
حکایتی از گلستان سعدی