اونجا را بکنید
یک اسیر گرفته بودیم از آن گردن کلفت ها. دو تا چیز را لازم داشتیم بدانیم، یکی اینکه بقیه کومله ها کجا رفته اند و دیگری این که با اسرای ما چه کردنده اند.اسیر لب از لب باز نمی کرد.
می گفت:«گردنم رو هم بزنین، چیزی نمیگم.» محمود از راه رسید و جریان را برای او تعریف کردند. دست گذاشت روی شانه آن اسیر و شروع کرد با او قدم زدن. چند دقیقه ای نگذشت که برگشتند. محمود جایی را نشان داد و گفت:«اونجا را بکنید.» خودش هم با یک گروه رفت دنبال کومله ها،اسیر را هم برد. ما محلی را که شهید کاوه گفته بود کندیم، جنازه بچه هایی را که اسیر شده بودند،پیدا کردیم.
لعنت بر این شانس!
مشغول پاکسازی روستا بودیم.در یکی از خانه ها را زدیم.یک زن در را باز کرد، اسلحه به دست.سر اسلحه درست رو به قلب محمود بود.تا آمدیم کاری کنیم و به خودمان بجنبیم، ماشه را چکاند. هیچ صدایی بلند نشد و اسلحه عمل نکرد.یک لحظه قلب همه مان ایستاد.اسلحه را از دستش گرفتیم.مانده بودیم گریه کنیم یا بخندیم.خدا یک بار دیگر محمود را به ما برگردانده بود.جالب اینکه زن وقتی فهمید محمود کاوه در مقابلش بوده، از شدت ناراحتی و عصبانیت میخواست زمین را گاز بگیرد.با مشت کوبید به دیوار و گفت:«لعنت بر این شانس،این اسلحه هیچ وقت گیر نکرده بود»
آخرین مطلب
- دیدار رئیس جمهور با آیت الله العظمی جوادی آملی
- اصابت پهپادهای حزبالله به پایگاه نشریم حیفا
- شام آخر، با هنرمندی حزب الله لبنان
- لیلا شریفیان
- هرتزی هالوی کشته شد
- جمعه نصر
- رونمایی از میدان موشک در کرانهی باختری
- گوشه ای شادی مردم غذه در شب وعده صادقه 2
- اهداف جدید موشک های ایرانی در خاک فلستین اشغالی
- مجموعه فیلم های جذاب وعده صادقه 2