.
.
کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود. باد شدیدی میآمد، نزدیک غروب بود، هوا کم کم داشت تاریک میشد. آسمان نم نم داشت به حال مردمان گریه میکرد. باد که میآمد چادرش در باد موج نمیخورد، چادرش را هم هر چه محکم تر میگرفت ماشینی رد نمیشد. در همین حال سه تا دختر دیگر هم آمدند و منتظر تاکسی ایستادند، لباسهایشان مناسب نبود، حتی باران هم باعث این نمیشد که شالهایشان را کمی بستهتر به سر کنند؛ هر چند لحظه یکبار باد باعث کشف حجابشان میشد و آنها با بیرغبتی دوباره شالها را به سرشان میکشیدند. چند لحظهای نگذشته بود که... یک ماشین ترمز کرد و دخترها با خنده و ناز سوار ماشین شدند.
بانوی مشکیپوش ماند و خیابان و اشکهای آسمان. بعد از چند دقیقه تاکسی آمد، پیرمرد با مهربانی او را بابا خطاب میکرد و از اوضاع زمانه برایش میگفت. تعریف میکرد که خانمها با بیحجابی، امنیت را از خودشان و جامعه گرفتهاند.
میگفت که در بزرگراه که میآمده یک ماشین که سرنشینانش دو پسر و سه دختر بودهاند چپ کرده، انگار که پسرها قصد ربودن دخترها را داشتهاند و دخترها هم حجاب مناسبی نداشتهاند. از آن به بعد بانوی مشکی پوش چادرش را محکمتر بغل می کرد. و با دقت بیشتری به کلام شهید مطهری میاندیشید که فرموده بود: حجاب مصوونیت است نه محدودیت.
دیدگاهها (۱)
سید. م
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۳