سید راستگو
سید راستگو
مرگ فقط یک دروازه است بین دو جهان بعضی از مردم از این دروازه با سختی و صعوبت عبور می کنند و بعضی به آسانی و راحتی از آن می گذرند.شهادت بهترین راه گذشتن و رسیدن به عالم ابدی است،چرا که شهادت یکی از عنایتهای پروردگار متعال است.هنگامی که شهید از دنیا می رود، یعنی از یک مکان به مکان دیگر منتقل می شود، مانند کسی است که با هدایای گرانبها به آسمان می رود، به این دلیل است که شهادت برای مسلمانان قیمت و ارزش بسیار دارد و حتی در میان امتهایی که به خدا ایمان ندارند، وقتی که مردم جان خود را برای وطن و هموطنان خود قربانی میکنند و برای هدفی که به آن ایمان دارند فدا میشوند، این موضوع ارزش تلقی میشود و آن را تحسین میکنند.
احمد کاظمی
سال ۱۳۷۲ آقای احمد کاظمی را صدا زدیم و گفتیم که به قرارگاه حمزه(در غرب) برود و فرماندهی منطقه را به عهده بگیرد، پذیرفت و با وجود آنکه می دانست شرایط قرارگاه حمزه مشابه شرایط جنگی نیاز به صرف وقت و رفتن به یک محیط مخاطره آمیز است، ولی با آغوش باز از این ماموریت استقبال کرد. احمد در قرارگاه حمزه، استقلال سپاه را در مقابل وزارت کشور، وزارت اطلاعات و سایر نهاد های حکومتی و نیز ابهت و صلابت سپاه را در مقابل ضد انقلاب حفظ کرد بارها افرادی مثل آقای سعید امامی و دادستانی نیروهای مسلح با ایشان اختلاف پیدا می کردند و خواهان کوتاه آمدن ایشان از برخی خط مشی ها و تصمیمات می شدند ولی احمد، اصول پاسداری و منافع نظام را به شدت حفظ می کرد و از آنها کوتاه نمی آمد.
خدا با کسی تعارف ندارده
هنوز حال سعید خیلی وخیم نشده بود و عوارض شیمیایی آنقدر زمین گیرش نکرده بود.با دوستان به عیادتش رفتیم.آنجا من بهش گفتم:«سعید، دیگه ناز کردنو بذار کنار، بیا که باید جلد هفتم کتاب جنگ (عکس) را آماده چاپ کنیم.» موضوعات کتاب هفتم جنگ را خود سعید استخراج کرده بود.
سعید گفت:« میدونم کار زیاد دارید، یکی از کارهاتون هم باید این باشه که بیاین تشییع جنازه من!»با شوخی به او گفتم :« بادمجون بم آفت نداره.» سعید هم با لبخندی معنی دار گفت:«خدا هم با کسی تعارف نداره.»ما این حرف سعید را زیاد جدی نگرفتیم،اما مدتی نگذشت که خبر آوردند سعید جان بزرگی هم به قافله شهدا پیوست.
سید عباس میرهاشمی
خرم آن روز....
آوینی را برای بار اول توی جمکران دیدمش.آن موقع هنوز نمیشناختمش.نشسته بود و با صدایی گرم، دعا میخواند و نرم نرم میگریست.کنارش نشستم و دل به دعایش سپردم.دعا که تمام شد سلام و علیکی کردم و التماس دعا گفتم.
گفت«:محتاج دعائیم.»
دیوان حافظی دستم بود، وقتی آن را دید، پرسید:«با حافظ همراهید؟» گفتم:«دوست دارم.»
گفت:«برایم باز کن.» حافظ را باز کردم این شعر آمد:«خرم آن روز کزین منزل ویران بروم.» با شنیدن این مصراع، گریهاش گرفت، من هم گریه کردم.از او پرسیدم:«شما؟»گفت :«مهرهای گم شده در صفحهی شطرنج الهی.»
آخرین مطلب
- دیدار رئیس جمهور با آیت الله العظمی جوادی آملی
- اصابت پهپادهای حزبالله به پایگاه نشریم حیفا
- شام آخر، با هنرمندی حزب الله لبنان
- لیلا شریفیان
- هرتزی هالوی کشته شد
- جمعه نصر
- رونمایی از میدان موشک در کرانهی باختری
- گوشه ای شادی مردم غذه در شب وعده صادقه 2
- اهداف جدید موشک های ایرانی در خاک فلستین اشغالی
- مجموعه فیلم های جذاب وعده صادقه 2